۰۶ بهمن ۱۳۹۱

آقای دشواری - شخصیتی در درون ما که انکارش می کنیم.

<<دشواری>>


این پیرمرد صمیمی و دوستداشتنی رو حتما دیدید. به آقای "دشواری" معروف شده.


اما علت شهرت این پیرمرد ساده چیست؟ چرا بسیاری به اون می خندند؟ قطعا به خاطر لهجه آذری او نیست. چرا که هزاران کلیپ با لهجه آذری در اینترنت هست، ولی هیچ کدام به اندازه این، مورد توجه قرار نگرفته.

شاید بتوان علت این شهرت را در وجود این پیرمرد، در درون خودمون پیدا کنیم. بله، آقای دشواری کسی نیست جز من و تو. مایی که گاهاً در مخروبه ای زندگی می کنیم. مخروبه ای فرهنگی، اقتصادی و زیست محیطی (شهر آلوده بی اخلاق)......اما از حقوق اولیه خود بی اطلاعیم. برای هر کسی نزدیکمان شود و بخواهد همین اندک داشته امان را هم بگیرد، شاخ و شونه می کشیم. اما برای آبادانی زندگی و کسب حقوقمون سکوت می کنیم.

با مثالی تمام می کنم حرفم را، شخصی که بیکار، با تحصیلات و در حسرت نداشته ها و بی عدالتی دست و پا می زند. اما برای بهبود زندگی خود کاری با برنامه و منظم انجام نمی دهد. هر روز برای همسایه و برادر کوچکتر خودش، یا همسر و فرزندش قلدری می کند، و خشم ناشی از کمبود هایش را، بر سر آنان خالی می کند. کسی که می داند، هزینه یک آدامس زندگی او را دگرگون نمی کند؛ اما کودک خود را با پرخاش تنبیه می کند که چرا خرج اضافه کرده و به نوعی به این گرفتاری دامن می زند. حتی از این بدتر، شخصی که در ظاهر سرپناهی و زندگی دارد، اما از حقوق اولیه شهروندی بی بهره است(مانند زندگی آن پیرمرد در خرابه)، و خود را در دشواری نمی بیند و این کمبود ها را کتمان می کند.

بله، ما به او می خندیم؛ تا انکار کنیم که این پیرمرد، خود ماییم. به سخره اش می گیریم، برایش موسیقی و جک می سازیم تا به همه اعلام کنیم، ما از او نیستیم. اما خودمان می دانیم، که من و تو، همان "آقای دشواری" هستیم.

[1] پ. ن. آقای دشواری:  قسمتی از پشت صحنه برنامه در استان شبکه 5 سیما، که گزارشگر در حومه تهران از مشکلات و دشواری های زندگیش می پرسد و او در جواب غیر منتظره ای می گوید:((ما هیچ دشواری نداریم اینجا!!))

در توضیح علت این جمله هم می گوید:((در این 24 سالی که اینجاست، هیچ کس حتی چوب دستی او را برنداشته))

آخر سر هم که گزارشگر یادآور می شود که این محله در طرح شهرداری قرار گرفته و آنها ممکن است آنجا را تخریب کنند..... پیرمرد برای شهرداری شاخ و شانه می کشد و می گوید شهرداری رو نشانم بده(تا حسابشان را کف دستشون بذارم) این 
کلیپ دو دقیقه ای رو به راحتی میشه در اینترنت پیدا کرد.

۲۲ دی ۱۳۹۱

پسر خالگی با خداوند؟!!

پسر خالگی با خداوند؟!!

یکی از قسمتهای پر رنگ خاطرات نوجوانی من، در مسجد ها و حسینه هاست. خیلی وقتها اذان می گفتم یا اقامه، قرآن می خواندم و یا برای شرکت در یک مراسم یا مناسبت مذهبی می رفتم.

اما همیشه برام یک چیز عجیب بود، اینکه چرا وقتی مراسم تموم می شد، آدم های میان سال با ظاهری کاملا مذهبی، محاسن و گاهاً لباس مشکی؛ اشکهای خودشون رو پاک می کردند و بعد از خوردن یک چایی، شروع می کردند به جک گفتن و شوخی های جورواجورِ بعضاً خیلی ناجور! مثلا صبح های جمعه بعد از دعای ندبه و صبحانه.   

بعضی از این شوخی ها بی ادبی می شد و حتی از کلمات خیلی رکیک استفاده می کردند. کلماتی که معنی بعضی هاشون رو چند سال بعد فهمیدم! علی ایحال، همیشه برام سوال بود. به خصوص وقتی که چند بار دیدم، از روحانیون و سایر افراد مذهبی و شخصیت های حکومتی، با لقب های خیلی زشت و زننده یاد می کردند.

 برای مثال، در اون زمان من اصلا نمی دونستم آقای منتظری کی بود؟ شاید برای اولین بار از دهان یکی از مدعیان پرشور حزب اللهی شنیدم که از او (با عرض پوزش!)  با لقب "آیت السفالت" نام برد که اتفاقا با تاکید و تایید سایر حضار مواجه شد که   خندیدند و به نشانه رضایت، سر تکان دادن.

این رفتار ها برای من خیلی عجیب بود، چرا که در خانه ما، حتی یک فرد معمولی رو حق نداشتیم بدون پیشوند "آقا یا خانم" صدا بزنیم، چه برسه به یک روحانی یا مرجع تقلید.

گذشت تا بزرگتر شدم و به یک داستان از مولوی برخوردم (نقل به مضمون):
یک روز، نزدیک های طلوع خورشید؛ شیطان بر بالین شخصی آمد و او را برای نماز صبح بیدار کرد. آن فرد، با حیرت پرسید: ((راستش را بگو، تو را چه شده که برای نماز بیدارم کردی؟ از تو بعید است.)) شیطان پاسخ داد: (( آخر روزهایی که خواب می مانی و نمازت قضا می شود، "آهی" از ته دل می کشی که ارزش اش از صد رکعت نماز تو بیشتر است. آن روز علاوه بر ادای نماز قضا، تا شب به جهت جبران این مافات، خدمت به خلق می کنی و کار نیک انجام می دهی. اما روزهایی که نمازت را به موقع می خوانی، گویی که شق القمر کردی و تازه چیزی هم از خدا طلبکاری و هیچ خیری انجام نمی دهی.)) 
[...]تو چرا بیدار کردی مر مرا
دشمن بیداریی تو ای دغا
همچو خشخاشی همه خواب آوری
همچو خمری عقل و دانش را بری
چارمیخت کرده‌ام هین راست گو
راست را دانم تو حیلتها مجو





[...]گر نماز از وقت رفتی مر ترا
این جهان تاریک گشتی بی ضیا
[...]گر نمازت فوت می‌شد آن زمان
می‌زدی از درد دل آه و فغان
آن تاسف و آن فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز 
        دفتر دوم مثنوی معنوی 




  

بعد از شنیدن این داستان بود که تازه فهمیدم، گویی برخی به سبب نماز و روزه و دعایشان، احساس پسر خالگی با خداوند به آنها دست می دهد و خود را مجاز به انجام هر عمل زشتی می دانند. متاسفانه اگر هم وجدان درد گرفتند، با چند دقیقه گریه و ناله حس عذاب وجدانشان را آرام می کنند.

22 دی ماه 91