۱۳ آبان ۱۳۹۲

روزهای من

گاهی وقتا زمان با همه نحسی مزمنش، روی زمین خشک میشه و انشای لعنتی سرنوشتت رو بهت دیکته می کنه.

یکی ازم می پرسه:

-تو هالوین نمی گیری؟
-می گم هر روز صبح که از خواب پا میشم و ریخت مبارک خودم (که بعضی وقتها به لعنت خدا هم نمی ارزه) رو تویه آیینه می بینم، همچی یه گز می پرم هوا و دیدنِ چهرهِ خوابِ آلودم که اصن لامصب انگاری همین الان از قبر در اومده، زهره ام رو می ترکونه. بعدش چهار تا فحش آبدار نثارِ شخصِ شخیص خودم می کنم که آخه فلون فلون شده، این جا چه غلطی می کنی؟ 

چند ثانیه ای مکث می کنم و بعدش اون یکی نمی دونم شخصیتِ بچه گول زنِ درونم، کودک درونم رو گول می زنه و کلی سرش شیره می ماله که نه، خیلی هم خوبه....اشکالی نداره...تو می تونی...ادامه بده...خیلی نمونده...

دقیقا عین همین لحظه، الان احساس می کنم حالم بهتره....بهتره برگردم سر کارم :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر